اینجا قلزم است.



جمعه‌ست. تو خونه‌ای. من پشت میزم. اینجا البته شبیه جمعه‌ست. آفیس خلوت است. صدای یک آدم از آشپزخانه می‌آید که خیلی بلند و روی دور تند صحبت میکند. من، اِولین و کارولینا اینجا هستیم. پسرها نیامده‌اند. صبح هوا مه داشت. خیلی قشنگ بود. تجربه من از مه آن هوای خفقان‌آور شرجی اهواز است. مه که می‌شد عملا نمی‌توانستی نفس بکشی. اینجا این‌گونه نیست. خنک است. گاهی صبح‌های خیلی زود مه دارد. به خصوص قبل از خیلی بالاآمدن آفتاب. در سکوت زیباتر هم می‌شود. وقتی همه خواب هستند، اوقات محبوب شبانه‌روزم. از حوالی طلوع صحبت می‌کنم حواسم افتاده پی بی‌فور سان‌‌رایز. تماشای فیلم وقتی به تو تکیه داده بودم و چای و کیک خانگی‌ای، شکلاتی، و چیزی بود. خانه نور کمی داشت و صلح روی شانه من نشسته بود. یک روز توی صفحه اینستگرم نوشته بودم آیا این لحظه که نسیم خنکی می‌آید، خانه مرتب است، گل‌های تازه روی میز وسط داریم، نور ملایمی روی خانه افتاده است و صدای منظم نفس‌های تو را می‌شنوم دوباره تکرار خواهد شد؟ و هنوز این سوال توی ذهن من است که آیا آن صلح توی قلبم که وقتی تو را لمس می‌کردم دوباره تکرار خواهد شد؟ برای فریبا نوشته بودم یک نوعی از دلتنگی را تجربه می‌کنم که ترجیح می‌دهم ازش به غربت یاد کنم. دلتنگی که می‌گویم ذهن طبیعی آدمی می‌رود به سمت اینکه دلتنگ اهالی‌ام و لوبیا پلو مامان سعید هستم. دلتنگ آن طور خوش توی بلوار شهریار قدم زدن، که حالا فکرش را که می‌کنم می‌بینم بهتر است بگویم پرواز کردن، یا مثلا دلتنگ تماشای تو وقتی داری بین دکمه‌های کیبورد را با آن ظرافت تمیز میکنی. دلتنگ این‌ها هستم به واقع؛ اما آن چیزی، آن حسی که مانند سمباده زبری افتاده است به روحم این سطح از دلتنگی نیست. هست اما دلتنگی نیست. غربت است. به فریبا می‌گفتم نوعی از غربت را تجربه می‌کنم که به گمانم دیگر من را به آدم قبلی برنگرداند. الهام و پویا گفته بودند بهتر می‌شود، که هر بیست و چهار ساعتی که بگذرد اوضاع بهتر می‌شود و به خودم می‌آیم و می‌بینم دیگر دوست ندارم برگردم یا وقتی برمی‌گردم، کلافه می‌شوم. که خب بعد از دو ماه واقعا هم درست شد. بهتر شد. البته بنویسم قابل‌تحمل‌تر شد اما من، توی قلبم یک غربتی‌ست که دیگر درست نمی‌شود. نمی‌دانم چطور وصفش کنم. به قول ابتهاج یک حرف‌هایی توی قلب آدم است که در بهترین حالت فقط می‌توانیم بیست درصدش را بیان کنیم، اگر که بتوانیم! چون نمود خارجی ندارند. میز نیست که در مواجه‌ی الکن شدنت وقت توصیف دست طرف را بگیری و بگویی این میز، منظورم این است. من نمی‌توانم غربت توی قلبم را به کسی نشان بدهم که سهل است، وصف کنم. چیزی توی قلب من است که عادت کردنی نیست. آدم به از دست دادن عزیزش عادت نمی‌کند. عادتی وجود ندارد. اصلا عادت یعنی چی؟ آدمی می‌تواند به نبودن عزیزی عادت کند؟ عادت ندارد. هست. همیشه هست. یک صفت است. می‌نشیند روی آدم. خصلت آدم می‌شود. این غربت هم به همین صورت است. می‌شود شناسنامه‌. ممکن است شناسنامه‌ات را همه‌جا نشان ندهی، اما تو آن شناسنامه را داری. اگر جایی به کار بیاید دست می‌کنی توی کیفت می‌گویی این آی‌دی من. مسئله این است که روی صندلی پلیس بعلاوه ده نشسته‌ای یا روی صندلی تراپیستت. برای اولی شناسنامه‌ت حاکی توست، برای دومی غربت‌های نشسته توی قلبت شناسنامه تو هستند. تو فقط گذاشتی‌شان توی جیب عقبی که کمتر دم دست است. داشتم برای فریبا این‌ها را می‌گفتم. دلتنگ مامان و بابا و خواهر و برادرانم هستم بدون شک. اما غربتی که ازش حرف می‌زنم این‌طور است که با دیدن‌شان حتی، دیگر از روی روحم پاک نمی‌شود. من بعد از پیاده شدن از اتوبوس وین به گراتس، در چهارراه جیراردی، بعد از خوردن آن غم عظیم قرار گرفتن کنار دو چمدان در زیباترین چهارراه متصور با درختان پاییزی و سنگ‌فرش‌های تاریخی و نیمکت‌های چوبی و عشاق آزاد، و تنها، به حالت قبل برنمی‌گردم. از کنترل من خارج است. مانند رنگ چشم ناتوانم در تغییر دادنش. می‌توانم فقط خودم را بکشم از لنز رنگی استفاده کنم. ولو با درد. ولو موقت. غربت این است. به من نگو درست می‌شود. نگو بهتر می‌شود که می‌دانم. هیچ‌ حالتی توی این دنیا بر یک مود ثابت نبوده است. آدم وقت نوشتن از آن سعی می‌کند جان بکند و از آن بیست درصد ابتهاج بنویسد. و خب شاید ننویسد اتفاقا خیلی هم خوش می‌گذرد و هوا خوب است و آب خوب است و آن کفش فلان اصل است و خیلی در دسترس است و اینجا امن است و در کل انگار توی پینترست زندگی می‌کنی و کیفیت زندگی به مراتب بالاتر است حتی وقتی دانشجویی. که درصد بالایی از آدم‌ها قفل‌های کمتری دارند و برقراری ارتباط ساده‌تر است و پیش‌زمینه ذهن‌ها روی مود مثبت است مگر خلافش ثابت شود. توی آفتاب دراز می‌کشی و سطح جدیدی از رهایی از زمین را تچربه می‌کنی. من این‌ها را خیلی دوست دارم. داشتنشان را دوست داشتم و حال دارم. خوشحالم. من خوب می‌دانم. درست می‌شود. من به خانه خو می‌گیرم. جای مناسب نوشتن را تنظیم می‌کنم. نور مناسب و زاویه ایده‌آل ابرو برداشتن در خانه دستم می‌آید. کشف می‌کنم پودر ماشین لبسشویی را ازکجا بگیرم بهتر است. وقتی سه دقیق اطراف دانشگاه قدم می‌زنم و خودم را در چهاراره جیراردی روز اول پیدا می‌کنم به آن سرگشتی اول ورودم لبخند می‌زنم. من دوباره دست تو را می‌گیرم. برمی‌گردم و توی خیابان شهریار دونات می‌خورم. با مامان کیک درست می‌کنیم و من از کار کردن در آن شرکت کذایی گله می‌کنم. در مورد اخبار و وقایع روز با بابا صحبت می‌کنم. من همه این‌ها را باز هم انجام می‌دهم. با تمام این‌ها، اما یک بار دیگر می‌پرسم. حالا آن صلح توی قلبم که وقتی تو را لمس می‌کردم دوباره تکرار خواهد شد؟ از تغییر سطح کیفیت صحبت می‌کنم. همین است که وقتی استادم با لبخند از من می‌پرسد زندگی چطور است من فقط می‌توانم بگویم خوب. نمی‌توانم برایش شرح دهم این خوب در واقع یعنی آرامم و به اشک‌هایم کاری ندارم. خیلی مایلم تمام این حرف‌ها را مساوی یک تابعی بگذارم مثل تابع "باشه" و در پاسخ به دلتنگ نشو، خوش بگذرون و فلان بنویسم مساوی تابع "باشه" بعد همه اینها چاپ بشوند، من پنجره رو ببندم، بروم قهوه دم کنم.


امروز تولد مریم است. در واقع امشب. همین لحظه که دارم تایپ می‌کنم تولد مریم است. مریم که به جان من بسته است. خواهرم. همین حالا که من دارم صدای یک رپ آلمانی را از واحد آن‌طرف‌تر می‌شنوم و رخت بیچارگی بر تنم نشسته است خانواده‌ام شب تولد مریم دارند دور هم جشن می‌گیرند و من خاک بر سر اینجا دارم فکر می‌کنم حتما خیلی آدم موفقی می‌شوم اگر چند هزارکیلومتر این‌طرف‌تر دکترا بخوانم. خواهرم را نبینم. بزرگتر شدن دخترش را نبینم. توی نوجوانی بغلش نکنم. و دلداری‌اش ندهم وقتی بی‌قرار است. خوب می‌دانم شب‌های زیادی پیش‌رو دارد که قلبش مچاله می‌شود. گریه می‌کند. رنج می‌کشد و من کنارش نیستم تا حداقل بغلش کنم و بگویم این درد مشترک را تاب بیاورد چون روزهای بهتری می‌آید و از توی سیاهی‌ها بکشانمش بیرون. چون من عوضی بودم/هستم. آنقدر خودخواهم که چمدانم را بستم و آمدم اینجا و حتی حاضر نشدم شب تولد خواهرکم تماس بگیرم. چون چیزی توی گوشت تنم فرو رفته که خیلی نوک تیز و درآور است و هربار با هر تماسی فقط تیزی‌اش را بیشتر فرو می‌کنم در جانم و جانم خسته است.


البته که هرکسی مسیر خودش را دارد. شیوه زندگی منظورم است. سلسله انجام کارها در مرام خاص خود هرکسی است. اینکه ترتیب مطالعه و کار و ناهار و اول دوش بعد فیلم یا اول عصرونه بعد پیاده‌روی، یک چیزی‌ست که آدمی به تجربه‌ی خودش کسب می‌کند. تکرار معمولا مهارت می‌آورد و همراه مهارت زمان کمتری مصرف می‌شود. خانه که بودم این روتین کمکم می‌کرد زمان زیادی ذخیره کنم. راه‌های تندتر انجام دادن کارها را بلد بودم و خب این برای زندگی کارمندی‌ام در شهر بزرگ و پرترافیکی مثل تهران که هر مسیرش حداقل یک ساعت از من می‌گرفت، حقیقتا نوعی دستاورد بود. اینجا اما نیست. اینجا مدام نگران قرار گرفتن در مسیر نظم خاص خودم هستم. نظم وقتی تنهایی، به هیولای ترسناکی تبدیل می‌شود. یاد می‌گیری ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه بیدار شوی، دست و صورتت را آب بزنی، شلوار جین و تی‌شرت تنت کنی، موهایت را شانه بزنی و ساعت شش در حال قهوه دم کردن باشی. لیوان و بشقاب نان را روی دستمال سفره تک نفره‌ت روی میز بگذاری، نان تُست کنی، آهنگی پلی کنی و در نسیم خنک و نور طبیعی صبح تا ساعت شش و چهل و پنج دقیقه برای خودت باشی. روتین روزانه به آدم یاد می‌دهد مسیر امن و راحت را پیدا کند، تکرارش کند و بعد از تکرار، ثبت در فولدر قانون‌های ازلی، وحی‌های آسمانی! تو افسار تمام روز و حتی شبت‌ را در دستت گرفته‌ای. ساعت خواب بیداری‌ات. قدم‌ زدن‌ها، انتخاب مسیر. محل قرارگیری تستر، خمیر دندان و و صندلی در اختیار توست. تو داری درونت یک دیکتاتور کوچک پرورش می‌دهی که ممکن است آنقدر خودمختار و گستاخ شود که یک روز بیدار شوی و ببینی اوه دیگری را تحمل نمی‌کند. که تو را کم طاقت کند و فراموش کنی در تعامل با آدم‌ها لازم است همه حق انتخاب از آن تو نباشد. تو برای این هیولای کوچک قالب کاری تعریف کرده‌ای و به او یاد نداده‌ای تا وقتی که تنهاست پادشاه است. هر کسی در تنهایی پادشاه است. در جمع باید تاج پادشاهی‌اش را تحویل بدهد و هم‌رده مردم اظهارنظر کند. شاید قبول شود شاید نه. که خب کدام پادشاه بوده که یک روز ولو یک روز یکه‌تاز بوده و بعدش حاضر شده باشد بی‌درد و خونریزی قبول کند آدم عادی‌ست؟ این است که اکثر اوقات مچ خودم را می‌گیرم که دارم پلیور را که اصلا اهمیتی ندارد توی یک کمد کوچک، کنار لباس‌های تابستانی باشد یا درست بعد از بارانی‌ها، جابجا می‌کنم تا طیف زمستانی به سمت تابستانی به خطر نیوفتد! یا مثلا فکر می‌کنم وقتی صدای بوق سوم ماشین ظرفشویی آمد، فیلم را پلی کنم. آدم تنها خودمختار می‌شود. آستانه صبرش حد مشخصی دارد که مدت‌هاست تغییری نکرده است. آدم تنها به زندگی تنهایی‌اش خو می‌گیرد و ابلهانه خیال می‌کند آن‌چیزی که دارد تجربه می‌کند آرامش است. غافل از اینکه آنچه که تجربه می‌کند نه آرامش که عدم وجود عامل قدعلم‌کن مقابل دیکتاتور درون اوست. می‌خواهم بپویم اینکه در تنهایی مخالفی نداریم، یا بهتر است اسم مخالف نگذارم، اینکه در تنهایی نظر غیری وجود ندارد دلیل نمی‌شود نظر فعلی‌مان درست یا حتمی باشد. این چیزی‌ست که این روزها بر قسمت زیادی از فعالیت‌های من سایه انداخته است. بعد از تنهایی. بعد از چهار طرف را تماشا کن و فقط خودت را ببین. این روزها خیلی متوجهش هستم . اینکه خودم را در سایه این نظم موهوم نرسانم به جایی که وقتی سعید برسد سر جای استکان‌های خشک شده، تای حوله، آویزون کردن چتر پشت در، کتاب روی دسته مبل یا هر مزخرف دیگری، که صرفا فکر می‌کنم توی تنهایی انجامش دادم پس قانون‌ست، بیهوده بحث کنیم. که جلوی یکه‌تازی‌ام را بگیرم. که اگر چهارماه دیگر از تعطیلات خانه پدری‌ام برگشتم اینجا ننویسم اوه هیچ‌جا خونه آدم نمیشه! خونه آدم اونجاییه که تنها نیست، هر چیزی رو یه جایی می‌گذاری برمی‌گردی می‌بینی جابجا شده. ساعت خواب و بیداری هر کسی یک طوره و هرکسی یک سازی می‌زنه، خیلی از سازها کوک نیستن حتی؛ اما نوای نهایی آرام‌ترین و به صلح‌ترین موسیقی در قلب توست. خانه آدم یک همچین جایی‌ست.


زمان اینجا اطراف من به طرز متفاوتی می‌گذرد. دیگر مفهوم لحظه برایم مانند کنار پنجره قدی خانه چهارم نیست. توی راه فکر نمی‌کنم بروم از لوازم قنادی شکلات تلخ بگیرم و بعدش بادمجان توی فر کباب کنم و فکر کنم کلم سفید بگیرم یا بنفش. دیروز به طرز مضحکی به ذهنم رسید فصل باقالی کی است؟ و نمی‌دانستم. و مضحک‌تر است بگویم که غصه‌ام گرفت. می‌خواهم بگویم اینجا غصه چنان در کمین آدمی در شرایط من نشسته است که بی‌اطلاعی از فصل باقالی نیز غمگینش می‌کند. این اولین بار است که به فصل‌ها فکر می‌کنم. انقدر اینجا نارنگی کنار توت‌فرنگی‌ست و انار کنار زردآلو که فراموش کرده‌ام وقت‌ها را. ما نه خودمان شبیه مردم اینجا هستیم، نه فصل‌هایمان، نه میوه‌هایمان، نه غم و شادی‌مان و نه حتی زمان‌مان. اینجا زمان برایم خاصیت کشسانی گرفته است. هر لحظه از نظر فیزیکی همان لحظه است اما در ذهن من آکاردئونی‌ست که یک‌سرش به این لحظه وصل است و یک‌سرش به هر نقطه‌ای می‌رود و برمی‌گردد. من را می‌برد و برنمی‌گرداند. میخواهم اینطور بگویم که دیروز مثلا، کلید پشت درب خانه معلق مانده بود و به ف سازه مینیاتوری ایفل جاکلیدی ضربه می‌زد. من توی فکر بودم. صدای جرینگ مداوم فها من را برد به سمت جاکلیدی گوساله پشمی‌ بی‌صدایی که داشتم و من را یاد حدیث انداخت. حدیث دوست دوران دبیرستانم که آن جاکلیدی را به من هدیه داده بود. دوست دورانی بود که من خیلی توی قصه بودم. خیلی دلم یک عشق می‌خواست. حدیث معتقد بود عشق گوساله‌ام می‌کند و بهتر است روی تعداد ساعت‌های مطالعه روزانه‌ام برای کنکور تمرکز کنم تا عشق و شعر. گوساله را داده بود به من که هم یاد قفل و زنجیر عشق بیوفتم و هم گوساله بودن آدم عاشق. گوساله را هنوز دارم. توی خیل وسایل جامانده است. از حدیث بی‌خبرم. یک بار سعی کردم پیدایش کنم اما خوب به جستجو دل ندادم و پیدا کردنش ابتر ماند. پانزده سال گذشته است. من هنوز خیلی عشق توی دلم است. و حتی این روزها احساس می‌کنم این حجم عشق دارد از بین انگشت‌هایم سر می‌خورد. هرز می‌رود این عشق توی دلم. از حدیث بی‌خبرم. پرنده توی قلبم با صدای جرینگ مداوم کلیدها و ایفل کوچک جاکلیدی پرواز کرد به سمت خانه‌ای که تو آمده باشی، من پیراهن سفید راه‌راه سورمه‌ای تنم باشد. در میانه ورز دادن خمیر نان دارچینی باشم و لپ‌تاپم نیمه‌کاره روی اپن آشپزخانه‌مان رها شده باشد. روی در یخچال نوشته باشم شیر، لوبیا، بستنی، پیازچه. تو اضافه کرده باشی انار. خط تو را دوباره ببینم. آشپزخانه یک در رو به حیاط داشته باشد و من همیشه باز بگذارمش. تو عصرها از همان در بیایی. پا روی سنگ‌های سرد آشپزخانه راه بروم اما در رو به حیاط همچنان باز باشد. گلدان‌های زیادی داشته باشیم و کنار در قیچی باغبانی و سبد حصیری‌مان آویزان باشد. خمیر خوبی از آب دربیاید. نور خانه نور طبیعی عصر باشد. وبلاگ را به روز کنم. کلید پشت در خانه صدا بدهد، برگردم. صدایش من را یاد دخترک غریبی بیاندازد که روزها ترسیده بود، خیابان‌ها را گم کرده بود. روی نیمکت هاپتبانهوف گریه کرده بود و بعد به خودش گفته بود تو چرا از پس هیچی برنمیای. آدرس‌ها را فراموش می‌کرد. تاریخ ازدواجش به میلادی را فراموش کرده بود و بالای سر فرم، حلقه‌اش را رو به نور پنچره می‌چرخاند تا تاریخ را بنویسد. احساس حماقت توی هر لحظه‌ای روی شانه‌اش نشسته بود و مسیرها را برای رسیدن به پلاک سی و یک و زیر پتو تندتر طی می‌کرد. دخترک حیرانی که وحشت تمام شدن نت گوشی وسط خیابان را داشت و روی دسکتاپش ساعت آنالوگ با مدار جغرافیایی تو نصب کرده بود و اسمش را گذاشته بود، سعید. و بعد فکر کنم برای دلتنگی آن روزها، برای جان سالم به در بردن از آن روزهای درنده، یک پرنده آزاد کنم. تو از در حیاط وارد شوی. ببوسمت و جلوی اهتزاز کلید در جاکلیدی را بگیرم.


یکی از روزهای قبل از آمدنم با مریم توی خانه پدری نشسته بودیم. من خیلی بغلش کردم. به من گردنبندی هدیه داد که به جانم وصل شده است. داشتیم از موضوعات مختلفی صحبت می‌کردیم. حواس خودمان را پرت می‌کردیم. مریم همه را دلداری می‌داد. از آن دسته حرف‌های فقط در ظاهر آرمش‌بخش. من همانجا یکبار توی چشم‌هایش حلقه اشک دیدم. همان یکبار بود و این تصویر تا توی قبر هم همراه من می‌آید. مانند تصویر محمد. مانند تصویر بابا و مامان زیر لوستر ورودی خانه. می‌دانم. من آن روزها خیلی تکه‌تکه شده بودم. خشن بودم. خوی وحشی درونم فعال شده بود و در مقابل هر مراسم سوگواری‌ای تنها خیره می‌شدم و بعد شروع می‌کردم به انجام روزمره‌های حیات. کارهایی که به صورت منطقی در آن برهه از حداقل درصد اهمیت نیز بی‌بهره بودند. نخ گوشه رومیزی را می‌گرفتم. خاک گلدانی را که فردایش داشتم می‌بردم به کسی بسپارم را عوض می‌کردم. کتاب‌هایی که قبلا خوانده بودم، دوباره می‌خواندم. نخود و لوبیا پاک می‌کردم و جلوی این فکر که حبوبات را می‌خواهی چه کنی را به شدت می‌گرفتم. خودم را موظف به انجام امور بی‌اهمیت و از بیخ و بن غیرضروری مشغول می‌کردم. با خودم خشن بودم. با اهالی‌ام هم. به خود آن روزهایم البته حق می‌دهم. این، مکانیزم دفاعی زن بی‌پناه رو به ویرانی درون قلبم بود. عزادار بودم و به ضجه‌ای احتیاج داشتم تا غم‌هایم را بیرون بریزد اما نمی‌آمد. نمی‌آوردمش. غمگین و شاید بهتر است بگویم خشمگین بودم. و به تصور خام خودم، قوی و مقاوم بودم. غلط اضافه. پشت گیت چهارده تمام آن مقاومت و ادعای قوت بخار شد. توی یک قالب یخی اگر بودم، پشت گیت چهارده همه‌چیز ذوب شد و معنای واقعی درماندگی را درک کردم. تدفین بدون جسد. چقدر طفلکی بودم آن روزها. زیاد روضه می‌خوانم. می‌خواهم خود واقعی آن روزهایم به خوبی به تصویر کشیده شود. مطمئن بودم جان سالم به در نمی‌برم. مطمئن بودم تمام می‌شود و من برمی‌گردم. چت‌های آن اوایلم با سعید را که مرور می‌کنم بادبادک رها شده در آسمانی را می‌بینم که نخش/دستش به هیچ‌جا بند نیست. توی پرواز به دخترک ژاپنی ردیف بغل خیره می‌شود که چطور انقدر راحت و آرام توی پتوی خاکستری بنفش خوابیده‌ است؟ چطور غذا خورد؟ توی دلش زنی پای تشت رخت نمی‌شست. خوابیده بود. آرام. عمیق. افق صد و هشتاد درجه‌ای مقابل حال من. به مأمور اداره مهاجرت که می‌پرسید قصد پناهنده شدن ندارم، خیره می‌شدم و سعی می‌کردم به نگاهم بار نگاهِ این فکر احمقانه رو از کجا آوردی روانی؟ بدهم. اثر کرد. چون حتی منتظر پاسخم نشد و فایلم را امضا کرد. هزینه صدور کارت را تحویل دادم. کارتم را تحویل گرفتم و رفتم یک قهوه با خامه خوردم. حقیقت این است که از گرفتن کارت خوشحال شدم. و این تنها لحظه خوشحال قلبم پس از خروج از خانه بود. کارولینا همکار آرژانتینی‌ام می‌گوید از لحظه ورود به گراتس داشته از خوشحالی از حال می‌رفته. همچنان، افق صد و هشتاد درجه‌ای مقابل حال من. به او حق می‌دادم و خودم را متقاعد می‌کردم که او محقق مهمان است و تنها شش ماه اینجاست. من هم اگر مطمئن بودم شش ماه دیگر دارم کنار خانواده‌ام چایی عصر و کیک می‌خورم دف و داریه به دست می‌گرفتم. حق داری، لبخند چرخش نود درجه‌ای رو به مانیتور با حمل ردیف ن رخت و تشت به دست در دل. اما با مقایسه شرایط خودم حق نداشت. من شرقی غمگین بودم او جذاب شاد آمریکای جنوبی! به همین توصیف اکتفا می‌کنم. تمام این‌ها را که ثبت می‌کنم به این دلیل نیست که مجبور بودم بیایم. نه. هیچ اجباری در کار نبود. و حتی لازم است بنویسم موقعیت فعلی‌ام موهبت است. در جستجویش بوده‌ام. به تصمیم و اراده خودمان این مسیر را شروع کردیم و خب اگه دلت نمی‌خواهد برگرد. بله. درست است. تصمیم‌گیری عقلانی یک دشت است در شرق، و احوالات روحی یک دشت است در غرب. من الان در دشت غربی هستم. تنها. دور از هرآنچه که پرنده توی قلبم را غزل‌خوان نگه می‌داشت. منطق، نتایج منطقی، چشم‌انداز تحصیلی/کاری آینده خودمان و فرزندانمان را گذاشته‌ام کنار برای زمان بهبود کامل. عقلم در این لحظه و البته اکثرا محدود و ناقص است.


خیلی دقیق و شفاف به خاطر دارم روزی که ویزایم را دیدم چه احساسی داشتیم. من خوشحال نبودم. غمگین هم نبودم. هیچ‌چیز نبود که گِرمی وزن بیشتری توی ذهنم داشته باشد. آن روزها سمت منطقی ذهنم فعال شده بود و مثل مادری که وظیفه خودش می‌داند این زندگی را جمع کند و چادرش را محکم دور کمرش می‌بندد، راه افتاده بودم. کمدها را خالی کردم. ملحفه‌ها را شستم. یخچال را بازبینی و مرتب کردم. وصیت کردم. دوازده روز بعدش از کارم استعفا دادم. از آن لحظه هر روز، به هر طریقی خودم را به خانه پدری می‌رساندم. داشتم فولدرهای توی ذهنم را پر می‌کردم. کارت‌های بانکی‌ام را تمدید کردم. لوازم‌التحریر خریدم به علاوه مقادیری لوازم بهداشتی. چمدان‌ انتخاب کردم و هشت بار وسیله‌هایم را چیدم و باز به‌هم زدم و دوباره چیدم. سریال دانتون ‌ابی را تماشا کردم. وقت‌های چشم مامان سعید را علامت می‌زدم و همراهش می‌رفتم. بسته‌های وکیوم گرفتیم. و هشت بار بعد از اولین چیدن چمدان‌ها را قفل کردم و گذاشتم توی فضای ورودی خانه. آینه دق. با خودم سرسخت بودم. زن عربی درونم آن روی خشن‌اش را فعال کرده بود. روزهای غریبی بود. اشک نمی‌ریختم اما توی قلبم ماتم بزرگی داشتم. می‌رفتم روضه بلکه اشک بریزم. نمی‌توانستم. نمی‌آمد. نه دلشوره داشتم، نه غم، نه شعف، نه خشم، نه هیچی. خانواده‌ام را تماشا می‌کردم و چیزی درون قلبم، توی بدنم ذوب می‌شد که نمی‌توانستم جلویش را بگیرم. خیال می‌کردم هشت شهریور خیلی دور است و هرگز نمی‌رسد. من هنوز باور نکرده بودم. عصرها با مامان و بابا چای می‌خوردم. گاهی شام. گاهی هم شب‌ها می‌ماندم خانه‌شان. قلبم هزار تکه شده بود به هر طرف. کمتر از یک ماه وقت داشتم و هم دلم می‌خواست مدام روبروی سعید باشم. هم مامان‌ها و باباها و هم تنها باشم. کسی را نبینم. منتظر کسی نباشم. کسی منتظرم نباشد. روضه بخوانم. چادر بکشم روی سرم. یونس بشوم بروم توی دل ماهی. روزهای غریبی بود. گذشته را تماشا می‌کردم که چرا با همسر برادرم بیشتر وقت نگذراندم. چرا با غزل نرفتم کوه. چقدر دور دریاچه نزدیک سحر قشنگ بود، چرا بیشتر نیامدم. و اوه چقدر این آب خوشمزه است چرا قبل از این بیشتر آب نخوردم! هر خاطره، هر لحظه و هر مکثی برایم تمام زندگی‌ای شده بود که من می‌بایستی بیشتر از سرمی‌گذراندمش و کوتاهی کرده‌ام. شهر و تفریحاتش در نظرم هزار برابر شده بود. نشسته بودم به حساب خیابان‌ها و کافه‌ها و رستوران‌ها و معبرها و غذاهایی که هنوز با همه اهالی‌ام تجربه‌شان نکرده بودم. کوتاهی کرده بودم. این احساس من در روزهای نزدیک به رفتن بود. در سکوت. در آرامش ظاهری. در طوفان داخل بدنم. من زندگی خوبی پشت سر گذاشته‌ام و سرگشتگی این روزهایم شاید دلیلش یادآوری همین سطح از کیفیت باشد. برای من، برای سین، سطح اعلا بود. و تمام مدت انگار که محتضری روبرویم باشد منتظر وقوع بودم. عذاب بزرگی بود. دوستش نداشتم. دوستش ندارم. اما گذشت. یا حداقلِ حالت، ذهنم محتضر را برده است به اتاق بغلی. حالا هر زمان که هوا ابری‌ست، یکشنبه است، کسی کج نگاه می‌کند، صدای آشنایی می‌شنوم، عکسی می‌بینم، گالری گوشی را برانداز می‌کنم یا در خیابان‌های غریب عطری آشنا می‌شنوم، دیوار اتاق بغلی می‌ریزد و من به حالت قبل برمی‌گردم. این است که اغلب اوقات غم آرامی گوشه قلبم نشسته است که تنها توافق کرده‌ایم باشیم، کنار هم ولی بی‌که چنگکی به هم نشان بدهیم. بگذریم.

روزهای بعد از مستقر شدنم در خانه، کلید دفتر کار، کامپیوتر و باقی امکانات در اختیارم را تحویل گرفتم. حساب بانکی باز کردم. کارت دانشجویی گرفتم. قرارداد کاری امضا کردم (دکترا اینجا به مثابه شغل در نظر گرفته می‌شود) و در یک سفر/بازدید تفریحی یک روزه به وین شرکت کردم. استادم آدم مهربانی‌ست. درک خوبی دارد و با هم رابطه خوبی داریم. هنوز شروع است. حتی شروع هم نیست. اما احساس پذیرش به سراغم آمده است. به نظرم بی‌ربط به گرفتن کارت اقامت نیست. با گرفتن کارت، احساس امنیت دارم. مدام تمام مدارکم را با خودم همه‌جا نمی‌کشم. روزهای اول در سطحی از نگرانی بودم که ذهنم تصور می‌کرد افتاده‌ام دستم شکسته است و هیچ‌کس من را نمی‌شناسد. برای هیچ‌کس مهم نبودم. آدم‌ها من را نمی‌شناختند و من هم آدم‌ها را. باید حقیقت را بگویم که خیلی ترسیده بودم. به طرز مهیبی باور کرده بودم قرار است فردا دستم بشکند و کسی من را نشناسد. استادم روز اول حرف گرمی به من زد. داشتیم اطراف دانشکده قدم می‌زدیم که ایستاد و گفت تو اینجا تنها نیستی، امیدوارم اینو بدونی که هر مشکلی داشته باشی حل میشه. هر چیزی رو متوجه نشدی بپرس طبیعیه که ما همه اینجا لهجه‌های متفاوتی از همدیگه داریم. برای هر مشکلی، میتونی به من بگی که حلش کنم یا اگه بلد نیستم بفرستمت سمت یک اتریشی که بلد باشه! من چند ثانیه سکوت کردم خیره شدم به گوشه چشمش و همراه ت دادن سرم لبخند زدم. روز آفتابی قشنگی بود. اون لحظه رو دوست داشتم. روزهای بعدش با دو ایرانی داخل دانشکده و به تبع اون‌ها با همسر یکی و دوست‌های دیگری آشنا شدم. به توصیه مهشید ترس ناشناخته بودن رو با فرستادن شماره‌های ضروری و مهم زندگی‌م به ساندرا حل کردم. قلبم از پیام همه دوستانم، بی‌اغراق همه دوستانم که هر کدوم از یک گوشه دنیا برای من تکست، صدا، ویدئو و ایمیل فرستاده بودن گرم شده. احساس تنهایی وقتی می‌بینی بین افراد مشترکه و همه نتیجه یکسانی رو گزارش میدن که "درست میشه، حالا ببین" خیلی قابل تحمل‌تر میشه. من حتی اونقدر آدم خوشبختی بودم که در میانه این کربلا، پونه رو دیدم. دخترکی که توی سرما و جایی که بی‌اغراق حتی راحت نبودم بنشینم و داشتم ذوب می‌شدم اومد جلو و در دیدار اول من رو به مدت طولانی بغل کرد و سه بار بوسید. من هیچ‌وقت شاید نتونم بهش بگم این خوشامدگویی در ظاهر معمولی برای من توی اون روزهای بارونی گراتس چه معنایی داشته، اما مطمئنم پونه همون لحظه دنیا رو قشنگ‌تر از چیزی که تحویل گرفته تحویل داده.


خب تصمیم گرفته‌ام بنشینم به نوشتن این روزها. هم به این دلیل که بماند، و هم شاید کسی، رهگذری دنبال خط و نشانی در مسیری بود و این‌ها یک جای کارش را روشن کند. من درست بیست و پنج روز قبل از کشور خارج شدم. به مقصد کشوری آرام و منطقی برای یک دلیل منطقی. منطقی؟ هموز نمی‌دانم و حقیقتش، اینکه به عدد بیست و پنج اشاره کردم به این دلیل بود که به صورت ضمنی اشاره کنم این نوشته به اندازه یک تفکر بیست و پنج روزه خام است. من درست بیست و پنج روز است که از کشور خارج شده‌ام. تنهایی درست پس از عبور از گیت شماره چهارده برای من شروع شد. سعید و محمد و المیرا و فائزه و سینا و احمد را گذاشته بود پشت گیت و بی‌که سعید را ببوسم رفتم/آمدم. ترسیده بودم گریه کنم. که احمق بودم. می‌توانستم گریه کنم. دنیا به آخر نمی‌رسید و مسلم است این طبیعی‌ترین واکنش به ترک اهالی* توست. تمام خداحافظی‌ها و بغل‌ها و نگاه‌های آخر و دوستانم وقتی نصف شب آمده بودند پشت درب خانه‌مان همه را پشت گیت چهارده مرور کردم و واقعا خیال می‌کردم، ابلهانه خیال می‌کردم الان است که دکمه را بزنند و بگویند تمام شد و قصه بود و می‌توانی برگردی به زندگی قبلی. باورم نمی‌شد مامان را، بابا را برای مدتی طولانی ممکن است نبینم. باور نکرده بودم زیر لوستر جلوی ورودی خانه دیدمشان و تمام. پشت گیت چهارده یک گلوله سربی خیلی سنگین توی گلویم بود از بهت و حیرت حتی نمی‌توانستم قورتش بدهم. نه می‌توانستم حرف بزنم و نه می‌توانستم گریه کنم و نه حتی می‌توانستم برای شروع یک زندگی قدمی بردارم. آن انرژی شروع اول مسیر را نداشتم من. عزادار بودم و نمی‌توانستم با گریه به سوگم خاتمه بدهم. سوگ جدایی با من بود/هست. طبق بلیطم توی فرودگاه دوحه دو ساعت وقت داشتم، که وقتی رسیدم متوجه شدم پرواز بعدی سه ساعت و سی دقیقه تاخیر دارد. کمی به اینترنت فرودگاه وصل شدم. کمی وسایلم کیلو را گذاشتم روی چرخ و فرودگاه بزرگ و مدرن دوحه را دیدم و کمی هم کتاب خواندم. و هر نیم ساعت برگشتم روبروی گیت آ/یک تا پرواز را از دست ندهم و وحشتم چندین برابر نشود. گذشت. من رسیدم. زنده بودم و یک حفره مهیب و بزرگ را داشتم توی قلبم رشد می‌دادم و می‌کشیدم. سنگین‌تر از بار روی دستم. هنوز هم هست. و فکر نمی‌کنم دیگر از بین برود. حتی اگر برگردم؛ حتی اگر خواب باشد، آنچه که از سرگذراندم نوعی از ترک کردن و دلتنگی‌ست که حتی اگر زمین و آسمان به هم برسند و من به حالت قبل برگردم هم دیگر اثرش، تلخی‌اش از بین نمی‌رود که از جای جراحت نتوان برد نشان را سعدی عزیزم. بگذریم. سه شب اول را در پایتخت همراه نگار گذراندم. در واقع همراه کسی که مانند یک فرشته نجات در آن حیرت روزهای اول بر من نازل شد. نمی‌توانم حال روزهای اول را به طریق مناسبی بیان کنم. زبانم، کلماتم الکن هستند. تجربه زیستن تنها نداشته‌ام. تجربه سفر تنها نداشته‌ام. تجربه چک و چانه زدن به زبان دیگری که بر آن مسلط نیستم را هم نداشته‌ام. و کلا بدون خانواده‌ام تجربه‌ی قابل عرضی نداشته‌ام. این است که می‌خواهم تصویری از دخترک چمدان به دستی که مدام یقه‌اش را کنترل می‌کند مبادا ترس ازش بیرون زده باشد و دیده شود خلق کنم. من ترسیده و نگران تمام آن چهل کیلو و کوله لپ‌تاپ و مدارک و هستی و همه‌چیز را دور خودم می‌کشیدم و تمام صداها توی سرم غریب بود. به زبان دیگر بود و من حتی تابلوی راه خروج به انگلیسی را نمی‌توانستم پیدا کنم. از روی شکل آدمک سبزی که در حال دویدن بود متوجه شدم باید برم به چپ! مانیتور صندلی پروازم می‌گفت هوای پایتخت ابری‌ست. برایم مهم نبود چون هوای درون خودم طوفانی بود. به معنای واقعی کلمه غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را بودم. و حتی اگر می‌خواستم نگران دمای هوا باشم هم بی‌دلیل بود چون به دلیل سنگینی وسایل همراهم حتی توی فرودگاه دوحه هم لباس گرم در دست داشتم. چه برسد به این کشور سرد و سبز. بگذریم، بله آدم سبز دوان را دنبال کردم. نگار را دیدم و دنیای خاکستری تیره‌ی تا آن لحظه شروع کرد به تبدیل شدن به خاکستری روشن. نگار را بغل کردم و از بخت خوشم چند ثانیه همدیگر را طولانی بغل کردیم. رحمت نازل شده بود. با نگار بلیط قطار و مترو گرفتیم که البته یک نوع بلیط و برای استفاده قطار شهری، مترو و اتوبوس بود. نگار من را به خانه‌اش برد. به امنیت خانه‌اش، روی گشاده‌اش، حوله، آب گرم و صابون و غذای گرم خانگی و تخت راحت پناه بردم. این‌ها نقطه مقابل تجربه بیست ساعت گذشته‌اش بود. نمی‌توانم هرگز آنچه که نگار برای من داشت را توصیف کنم. من بدون نگار روزهای اول زنده می‌ماندم، اما سالم؟ از نظر عقلی سالم؟ بعید می‌دانم. در سایه امنیتش هم همچنان شب‌ که رسید آرام زیر پتو گریستم. زیر دوش گریستم. روی تپه قصر گریستم. دلم تنگ اهالی‌ام و آن امنیت زندگی قبلی شده بود. تصور دیدن زیبایی‌ها بی آدم‌هایمان نه تنها شادی‌آور نیست که غم‌انگیز و حتی محرک وجدان است. من آدم خودخواهی بودم که غمی این اندازه مهیب را به آنانی که از عمق جانشان وابسته من بودند/وابسته‌شان بودم تحمیل کردم؟ نمی‌دانم. همین سوال مدام توی ذهن و قلبم در آمد و شد است اما پاسخی برایش ندارم. رجوع می‌کنم به همان جمله بیست و پنج روز است که آمده‌ام. من آدم مناسبی برای تصمیم‌گیری یا قضاوت شرایط فعلی نیستم. و همچنان من آدم مبارزی هم نیستم. این‌طور نیستم که سپر بردارم و آنچه که مقابلم می‌ایستد را براندازم. من صلح را به مبارزه برای صلح ترجیح می‌دادم. اگر صلح را نمی‌یافتم برایش نمی‌جنگیدم. بلکه مسیرم را تغییر می‌دادم تا بروم به آنجا که بی‌دردسر، بی‌درد و خونریزی صلح باشد. در مقیاس کلان همین پروسه هم که خودم را سلاخی کردم؛ همین تغییر مسیر برای رسیدن به صلح بود و نه ماندن و صلح را ساختن. بی‌عرضه‌ام لابد. و در این سطح از ترشح هورمون دلتنگی در بدنم، ترجیح می‌دهم از این مبحث عبور کنم و فکر نکنم حاضرم چه بهایی بپردازم تا تمام آدم‌هایم را با هم و دوباره داشته باشم.

من سه شب اول را در پایتخت گذراندم و صبح دوشنبه دوم سپتامبر دو هزار و نوزده وین را به مقصد گراتس، شهر محل تحصیلم ترک کردم. بلیط را نگار اینترنتی برایم گرفتم برایم خوراکی و آب گذاشت و تا تحویل بار همراهم بود. دوست دارم پرانتز باز کنم و تکرار کنم الله مسیرهای زندگی‌اش را هموار و روشن کند. دو ساعت بی‌دردسر با سرعت اینترنت مناسبی را گذراندم و به این شهر آرام رسیدم. شهری که برای من، در نظر من، آرام‌تر و اهلی‌تر از وین است. من شهرهای بزرگ را برنمی‌تابم. حقیقت این است که نگران بودم حالا دست‌تنها چطور تمام وسایلم را برسانم به مقصد وقتی کسی انگلیسی صحبت نمی‌کند. رسیدم اما. آرام و برخلاف تصور عمومی از سردی جمعیت غالب اروپا، به مردم گرم و مهربانی برخوردم. مردم دوچرخه‌سواری که وقتی من را موبایل و چمدان به دست در حال چک کردن مسیرها می‌دیدند دور می‌زند، برمی‌گشتند و می‌پرسیدند کمک می‌خواهم؟! آن روزهای اول یک دختر جوان در حالیکه دو خیابان بالاتر از دانشگاه دور خودم دور می‌زدم خودش را به من رساند که هی خوش اومدی! تو منو یاد پارسال خودم می‌ندازی! میشه بگی کجا می‌خوای بری تا کمکت کنم؟ هر دو به زبان غریب چند صدم ثانیه به هم خیره شدیم. من دوست داشتم ادامه‌دهنده همین زنجیره‌ای باشم که درگیرش شدم. کمک به هم‌نوع. صلح درونی. آدم‌ها، یا بهتر است بگویم اغلب آدم‌های مسیر من خیلی مهربان بودند. در این بیست و پنج روز اما شده است به آدمی بر بخورم که چشم دیدن مهاجر، مخصوصا از نوع شرقی‌اش را، نداشته باشد اما خب هم این‌ها کم‌اند و هم بین خودشان نیز محبوب نیستند. من هم سعی می‌کنم کاری با این دسته نداشته باشم. مبارزه برای اثبات اینکه من کی‌ام، تو کی‌ای آخرین کاری است که دلم بخواهد در این زندگی انجام بدهم. روز اول رسیدن خانه را در وضعیت نه چندان مشابهی با تصاویر حین انتخاب اینترنتی، تحویل گرفتم. از خانه چند عکس گرفتم و طی ایمیل مناسبی برای اشتفان مدیر مجموعه فرستادم که چه و چه. خوشبختانه در زمان خیلی معقولی پاسخ داد که برای مشاهده وضعیت خانه فردا می‌آید. من وسایل را همان‌طور پک شده گذاشتم گوشه خانه و رفتم برای خودم از ایکیا یک پتو، بالشت به همراه کاورهایشان، ملحفه، رومیزی و یک لیوان و از فروشگاه مرکور که نزدیک خانه است اسباب صبحانه و یک گلدان خریدم. صبح روز دوم رسیدنم دوش گرفتم، برای صبحانه نان تست کردم با مربا و پنیر و قهوه و گردو. در حال تماشای درخت روبرو بودم و قرار بود ساعت نه ساندار منشی دانشکده/استادم را ببینم تا برای ثبت‌نام همراهی‌ام کند. استادم در واتس‌اپ عذرخواهی کرده بود که قرار بوده در ورود من باشد اما در تعطیلات ناگهانی برنامه شده است برود آرژانتین و سپرده بود بروم منشی‌اش، ساندرا، را ببینم و او همه کارهای لازم را انجام می‌دهد. و اینکه ساندرا در انگلیسی قوی نیست اما می‌داند چه‌کار کند و تو فقط خودت را معرفی کن! با احتساب مسیرها تا نه خیلی وقت داشتم. در میانه صبحانه بودم که اشتفان آمد. من به وضعیت خانه دست نزده بودم. یک چرخی توی سالن، بالکن و آشپزخانه زد. برگشت نفس عمیقی کشید و پرسید می‌توانم بیست و چهار ساعت تحمل کنم؟ که گفتم بله. من هنوز وسایلم را باز نکرده‌ام. گفت فردا گایز و لیدیز را می‌فرستد اینجا را خانه کنند. تشکر کردم و گفت نه، تشکر ندارد از تو به خاطر تجربه بدو ورودت عذرخواهی می‌کنیم. من از طرف خودم و همه مجموعه. ذهن ایرانی‌ام دیگر نیاز به فراتر از این نداشت. انگار همین پذیرش برای من بس باشد و خودم راضی باشم خانه را مرتب کنم. این اعتراف به کوتاهی، این پذیرش اشتباه و عواقب آن، این مسئولیت‌پذیری از نکات جذاب زندگی جدید است. گفتم مشکلی نیست وقتی قرار است حل بشود. و رفت. در حال رفتن پیشنهاد داد حالا که وسایلم را هنوز باز نکرده‌ام مایلم واحد طبقه پنجم را هم ببینم؟ خانه فعلی طبقه اول است. پذیرفتم. رفتیم و دیدم پنجره خانه پنجم مقابل آسمان است و پنجره فعلی رو به درخت و سرسبزی. در جا رد کردم و برگشتم خانه، حاضر شدم و رفتم دانشگاه. ساندرا و تمام مراحل اداری و بلاه بلاه بلاه. خوشبختانه ثبت‌نامم انجام شد. همه‌جا همراه من آمد. در نهایت برایم اکانت وای‌فای دانشگاهی گرفت. با هم رفتیم یک کافه استراحت کردیم. بعدش من برگشتم خانه و او رفت دانشکده. فردایش خدمات مجموعه آمد مرتب‌کاری و شست‌و‌شو. سم‌پاشی هم!! اشتفان هم آخر وقت آمد که سم‌پاشی فصلی‌ست برای ات مضر. اتی هم هستند که در سرما به دلیل گرمای خانه وارد می‌شوند. نگران نشو و سعی کن نکشی‌شان. این‌ها بی‌خطر هستند و موضوع آخر هم اینکه خانم‌ها هر دوشنبه برای نظافت کلی خانه می‌آیند، کلید لازم ندارند حتی اگر نبودی. ولی به اتاق شخصی‌ات وارد نمی‌شوند. جیم اینجاست. سالن مطالعه طبقه فلان است و رختشویخانه هم زیرزمین و رفت. من هم ناهار خوردم. وسایلم را چیدم. پلیورها و پیراهن‌ها را روی جالباسی‌های روی میله‌های توی کمد چیدم. آجیل‌ها را گذاشتم توی یخچال. کفش‌ها را گذاشتم طبقه پایین یکی از کمدها. کیسه خرید نان و خواروبار روزانه محبوب را آویزان کردم پشت در. رفتم توی بالکن به روبرو خیره شدم. ناظری داشت می‌خواند نی به آتش گف: کین آشوب چیست؟کمی گریستم. اضطراب و دلتنگی را از توی یقه‌ام هل دادم پایین‌تر تا پنهان شود. به مامان و بابا و سعید زنگ زدم. برای مریم پیام صوتی گذاشتم. قهوه دم کردم. به گلدان جدیدمان آب دادم که تماشایش خوشبختم می‌کند و سوپ شیر بار گذاشتم برای شب.

اهالی*

همه آدم‌های عزیز آدمی. هر آنکس که اهلی‌ات شده باشد، که اهلی‌اش شده باشی.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

موسسه 123 تایپ ترجمه روستای کوهپایه ای دانباران دنیا از درون یک حباب وبگاه شخصی محمد رجبی sportsscience رسمی ترین مرجع مقالات تشخیص کپی بودن محتوا news قهوه گانودرما درمان مجتبی قیطاسوند وکیل پایه یک دادگستری شهرستان الیگودرز وکیل برتر سال شرکت زعفران نطنز