زمان اینجا اطراف من به طرز متفاوتی می‌گذرد. دیگر مفهوم لحظه برایم مانند کنار پنجره قدی خانه چهارم نیست. توی راه فکر نمی‌کنم بروم از لوازم قنادی شکلات تلخ بگیرم و بعدش بادمجان توی فر کباب کنم و فکر کنم کلم سفید بگیرم یا بنفش. دیروز به طرز مضحکی به ذهنم رسید فصل باقالی کی است؟ و نمی‌دانستم. و مضحک‌تر است بگویم که غصه‌ام گرفت. می‌خواهم بگویم اینجا غصه چنان در کمین آدمی در شرایط من نشسته است که بی‌اطلاعی از فصل باقالی نیز غمگینش می‌کند. این اولین بار است که به فصل‌ها فکر می‌کنم. انقدر اینجا نارنگی کنار توت‌فرنگی‌ست و انار کنار زردآلو که فراموش کرده‌ام وقت‌ها را. ما نه خودمان شبیه مردم اینجا هستیم، نه فصل‌هایمان، نه میوه‌هایمان، نه غم و شادی‌مان و نه حتی زمان‌مان. اینجا زمان برایم خاصیت کشسانی گرفته است. هر لحظه از نظر فیزیکی همان لحظه است اما در ذهن من آکاردئونی‌ست که یک‌سرش به این لحظه وصل است و یک‌سرش به هر نقطه‌ای می‌رود و برمی‌گردد. من را می‌برد و برنمی‌گرداند. میخواهم اینطور بگویم که دیروز مثلا، کلید پشت درب خانه معلق مانده بود و به ف سازه مینیاتوری ایفل جاکلیدی ضربه می‌زد. من توی فکر بودم. صدای جرینگ مداوم فها من را برد به سمت جاکلیدی گوساله پشمی‌ بی‌صدایی که داشتم و من را یاد حدیث انداخت. حدیث دوست دوران دبیرستانم که آن جاکلیدی را به من هدیه داده بود. دوست دورانی بود که من خیلی توی قصه بودم. خیلی دلم یک عشق می‌خواست. حدیث معتقد بود عشق گوساله‌ام می‌کند و بهتر است روی تعداد ساعت‌های مطالعه روزانه‌ام برای کنکور تمرکز کنم تا عشق و شعر. گوساله را داده بود به من که هم یاد قفل و زنجیر عشق بیوفتم و هم گوساله بودن آدم عاشق. گوساله را هنوز دارم. توی خیل وسایل جامانده است. از حدیث بی‌خبرم. یک بار سعی کردم پیدایش کنم اما خوب به جستجو دل ندادم و پیدا کردنش ابتر ماند. پانزده سال گذشته است. من هنوز خیلی عشق توی دلم است. و حتی این روزها احساس می‌کنم این حجم عشق دارد از بین انگشت‌هایم سر می‌خورد. هرز می‌رود این عشق توی دلم. از حدیث بی‌خبرم. پرنده توی قلبم با صدای جرینگ مداوم کلیدها و ایفل کوچک جاکلیدی پرواز کرد به سمت خانه‌ای که تو آمده باشی، من پیراهن سفید راه‌راه سورمه‌ای تنم باشد. در میانه ورز دادن خمیر نان دارچینی باشم و لپ‌تاپم نیمه‌کاره روی اپن آشپزخانه‌مان رها شده باشد. روی در یخچال نوشته باشم شیر، لوبیا، بستنی، پیازچه. تو اضافه کرده باشی انار. خط تو را دوباره ببینم. آشپزخانه یک در رو به حیاط داشته باشد و من همیشه باز بگذارمش. تو عصرها از همان در بیایی. پا روی سنگ‌های سرد آشپزخانه راه بروم اما در رو به حیاط همچنان باز باشد. گلدان‌های زیادی داشته باشیم و کنار در قیچی باغبانی و سبد حصیری‌مان آویزان باشد. خمیر خوبی از آب دربیاید. نور خانه نور طبیعی عصر باشد. وبلاگ را به روز کنم. کلید پشت در خانه صدا بدهد، برگردم. صدایش من را یاد دخترک غریبی بیاندازد که روزها ترسیده بود، خیابان‌ها را گم کرده بود. روی نیمکت هاپتبانهوف گریه کرده بود و بعد به خودش گفته بود تو چرا از پس هیچی برنمیای. آدرس‌ها را فراموش می‌کرد. تاریخ ازدواجش به میلادی را فراموش کرده بود و بالای سر فرم، حلقه‌اش را رو به نور پنچره می‌چرخاند تا تاریخ را بنویسد. احساس حماقت توی هر لحظه‌ای روی شانه‌اش نشسته بود و مسیرها را برای رسیدن به پلاک سی و یک و زیر پتو تندتر طی می‌کرد. دخترک حیرانی که وحشت تمام شدن نت گوشی وسط خیابان را داشت و روی دسکتاپش ساعت آنالوگ با مدار جغرافیایی تو نصب کرده بود و اسمش را گذاشته بود، سعید. و بعد فکر کنم برای دلتنگی آن روزها، برای جان سالم به در بردن از آن روزهای درنده، یک پرنده آزاد کنم. تو از در حیاط وارد شوی. ببوسمت و جلوی اهتزاز کلید در جاکلیدی را بگیرم.

ور نیز جراحت به دوا باز هم آید/از جای جراحت نتوان برد نشان را-7

ور نیز جراحت به دوا باز هم آید/از جای جراحت نتوان برد نشان را-6

ور نیز جراحت به دوا باز هم آید/از جای جراحت نتوان برد نشان را-5

توی ,عشق ,تو ,روی ,کنم ,حدیث ,بود و ,کرده بود ,من را ,رو به ,به من ,صدای جرینگ مداوم

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نمایندگی فروش ویژه خدمات تعمیر کولر گازی اسپلیت در شیراز - عظیمی خرید کتاب pdf الملک القدوس مجله خانه هوشمند کهف سبک زندگی اسلامی قران وبلاگ تبلیغات فروشگاه یاب تلویزیون سامسونگ